۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

بارانی باید تا رنگین کمانی برآید

آنجا ایستاده برای دقایقی چند
می دیدم که می آمدند و می رفتند
همان هایی که از جنس خاک اند و نور
نه چیزی اما از خاک دارند و نه چیزی از نور
نگاه شان می کنم
در ورای چهره هاشان
که متفاوت می نماید
تا لب نگشوده اند
تا نشناختی شان
همگی شان
انگار از یک جنس اند

ساعت را اما نمی دانم که چند بار نواخت
و در نواختن اش آیا انتظار بود یا حرکت
منتظری را می مانست یا آن که در راه
اما می دانم که در واپسین نواختن اش
نه انتظار بود و نه حرکت
نه منتظر نه آن که در راه
یافتن چهره ای آشنا
لبخندی
گرمای دست هایی
که دست هایت را می گیرند
و انگار رهایت می کنند از هر آنچه در تو سر برمی کشید آن روز
گوش می سپاری به آهنگ صدایش
آنجا که صدا به صدا نمی رسد
و فراموش می کنی همه آنچه بر تو گذشته بود تا کنون

همچون باران فرو باید بارد بر پیکر تفته ات
تا شادابی و نشاط را آنگونه که قبلا هرگز
بر دشت وجودت به پا داشته بینی
آفتاب است زان پس
باید که برتابد
تا سبزی را به شکوفه نشینی

رفتن ِ با هم
پاییز را تا به آخر
پاییزی دیگر اما

آیا تو نیز آن گونه می بینی که من
رفته ای پاییزی را تا به آخر
به تجربه نشسته ای سیلی ِ سرد ِ سوزی را
آن گاه که می رفته ای تا نمانده باشی
تو آیا نیز
گوش سپرده ای
به آهنگ صدایی
آنجا که صدا به صدا نمی رسد