۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

چرا مي نويسيم؟!

در پي چيستيم؟! آيا در پي نوشتنيم؟ آن هم «خوب» نوشتن؟ يا اينكه چون «دست ما كوتاه است و خرما بر ...» مجبور به نوشتن مي شويم؟ آيا مي خواهيم خود و ديگران – و شايد خدا را – (بهتر!) بشناسيم؟ آيا دغدغة ما «شناخت» است آن چنان كه تاكنون معرفت شناسي در صدر تفحص فلسفي قرار داشته؟ در پي كسب آرامشيم؟ حتي به قيمت افشاي آنچه تاكنون مكتوم و مكنون مانده؟ در پي كشف «حقيقت»ايم يا در افسانه ها و تخيلات خود دست و پا مي زنيم؟ در پي آنيم كه خود و «ارزش»هاي خاص خود را كشف يا حتي خلق كنيم و دريابيم كه به راستي چه انتظاري از ما مي رود؟ يا در پي يافتن عقيده اي كه ارزش زيستن را حتي تا پاي جان(!) داشته باشد؟ دوستان! اينجا جايي براي گفت و گوهاي فيلسوفانه نيست! مي بينيد؟! مي خواهم دست به كار روان كاوي شوم، اما مگر نه اين است كه براي كاويدن روان مي بايد فيلسوف بود؟ اشتباه نكنيد. من نه فيلسوفم نه روانكاو. فقط مي خواهم براي خودم چنين نقشي را بازي كنم!