۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

شاعري و تفكر

دو كس را نمي فهمم: شاعري را كه فقط از احساس مي گويد، و فيلسوفي را كه فقط از عقل. به راستي كه احساس ِ خالي از انديشه و معرفت، و عقلانيت عاري از احساس و لطافت را نمي توان چندان تاب آورد. هولدرلين با سرودن شعر «چه شاعرانه مي زيد انسان بر روي زمين!»، دستمايه اي را در اختيار انديشه هاي هيدگر دربارة رابطة شعر و شاعري با انديشه و شناخت قرار داد، تا آنجا كه «شعر» براي هيدگر نه فقط اوج «هنر» كه عين «فلسفه» شد. به نظر مي رسد «هنر» و «حقيقت» از يك سو، و «شاعري» و «تفكر» از سوي ديگر، براي هيدگر به يك معنا است؛ هنر به معناي شاعري و حقيقت همانا انديشيدن به هستي و تفكر دربارة آن است. او چون سلف خود نيچه، براي هنر معنايي متافيزيكي قائل است؛ به اعتقاد اينان، ديگر نه دين و نه اخلاق نمي توانند بنيادهاي مابعدالطبيعي هستي انساني را پي ريزند بلكه اين فقط هنر است كه مي تواند تنها فعاليت متافيزيكي انسان باشد و توجيهي براي هستي و زندگاني او. از اين رو، «فلسفة بزرگ» براي نيچه و هيدگر مي بايد هم شاعرانه باشد و هم انديشگون. شاعر و فيلسوف مي بايد در «شاعرانه انديشيدن» به هستي و انسان «هم راه» باشند؛ همچون پايه هاي معبدي در كنار هم اما نه چندان نزديك كه استواري آن متزلزل شود. آنچه گوهرة شعر است البته زبان است و آنچه جوهر زبان «لوگوس». لوگوس «خرد»ي است به «كلمه» درآمده و فلسفه اي ساخته شده با زبان و كلام. اصلاً تفكر در قالب كلمه است كه شكل مي گيرد، و چه خوب كه اين كلمه شعر هم باشد، شعري به معناي «جنون ِ تفكر». از اين رو، پندار برخي مبني بر اينكه «شطح» نوشتن كار اذهان نيمه سوخته است، از اين منظر اساساً نمي تواند معنايي داشته باشد. شاعر بايد به قدر كافي فيلسوفي كند يعني ديوانه اي باشد تأمل ورز و انديشمند، و فيلسوف نيز شاعري كردن را بياموزد يعني خردمندي مجنون شود! و البته درك اين پارادوكس نه كار فهم تحليل گر كه پيشة ديالكتيكي ِ خرد است.