۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

رهايي بخشي هاي فلسفه

فلسفه خواندن هم محاسني دارد و هم معايبي، و جالب اينجاست كه معايب آن دقيقاً همان محاسن اش هستند و محاسن آن همانا معايب اش! فلسفه ما را تا «عمق» هر چيزي مي برد، به «سطح و پوسته» اكتفا نمي كند، به «درون» راه مي يابد و آن را «ژرف» مي كاود، آن قدر ژرف كه ديگر عمق و ژرفايي را باقي نمي گذارد و آن وقت است كه ديگر همه چيز «سطحي» به نظر مي رسد! «معنا» آن قدر تحليل مي شود تا به «بي معنايي» مي رسد، و «پايان» خود را پيش از «آغاز» مي نماياند! با اين حال فلسفه «زندگي كردن در عين بي معنايي» و «زيستن با مرگ» را نيز مي آموزاند. مي تواني لذت ببري، شاد باشي، محبت كني، عشق بورزي، دوست داشته باشي، آرزوهاي دور و دراز در سر بپروراني، سوداي مال و منال و جاه و مقام داشته باشي، و همسر و فرزندي را براي ايام كهنسالي خود بخواهي، در عين حالي كه مي داني هيچ چيز «هميشگي» و «حقيقي» نيست، اما مي تواني حقيقت جاودان هر چند كوچك خودت را داشته باشي! اين است معنايي كه مي توان به زندگاني اي بي معنا داد: همه چيز چون ابر در گذر است، پس بگير و فراچنگ خويش آر!