۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

شفايافته

پس از آنكه مرد اندام بيمار و رنجور خود را در بستر كمي جا به جا كرد تا جرعه اي از آبي را بنوشد كه زن نزديك دهانش آورده بود، همچون گذشته با شور و حرارتي وصف ناپذير كه از ذهن تيز و نبوغ آميز و درعين حال سودازدة او حكايت داشت شروع به سخن گفتن با وي كرد: روايت هايي جذاب، وقايعي غم بار، انديشه هايي مسحوركننده و احساساتي پرشور. روزها مي گذشت و زن كه طالب ديدن و شنيدن احساسات و انديشه هايي آنچنان اعجاب انگيز بود كه بتواند تحت تأثير آن روح لطيف و پيكر ضعيف خود را كاملاً آشفته و حيران سازد، با همة معصوميت و سادگي اش درصدد برآمد تا تمام آن عجايبي را، كه هذيان هاي مرد با آنها جسم و جانش را تسخير كرده بودند، در اطراف خود تحقق بخشد. اما در نهايت همه چيز پيش چشمانش بي احساس و بي جان شد، ... زيرا حالا ديگر مرد شفا يافته بود...!