۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

زنان و فلسفه

به نظر مي رسد كه ارتباط زنان با فلسفه ارتباطي دوگانه است. اين دوگانگي را مي توان از يك سو در ارتباط زنان با تاريخ و «سنت فلسفي» دانست و از سوي ديگر در ارتباط ايشان با «تفكر فلسفي». ترديدي نيست كه در فلسفه – دست كم فلسفه ي قانوني (canonical philosophy) – تعصبي مردانه وجود دارد، تعصبي كه همواره زنان را بر آن داشته است تا سنت فلسفي را همچون سنتي زن ستيز دريابند. اين زن ستيزي گاه در آثار و آراي فيلسوفان بسيار صريح و آشكار است و گاه نيز انديشه هاي اين فيلسوفان چنان است كه دست كم مي توان گفت قابليت تفاسير جنسيتي را داشته و بيانگر تبعيضي جنسيتي در سنت فلسفي اند. اما آنجا كه زنان را در ارتباط با تفكر فلسفي قرار مي دهيم، مي توانيم دريافت كه زنان همواره در سراسر عرصه ي تفكر فلسفي حضور داشته اند، آنچنان كه تكرار اين پرسش كه چرا زنان اندكي در فلسفه وجود داشته اند، پرسشي درست نمي نمايد. مگر تعداد مردان در اين عرصه چقدر است؟ تاكنون و تا به امروز، فلسفه در نسبت با ساير علوم و معارف همواره در رده ي اقليت قرار داشته است. بديهي است كه زنان در سنت فلسفي از امتيازات كمتري نسبت به مردان برخوردار بوده و در ارتباطي نابرابر با آنها به سر برده اند؛ اما ويژگي «خردمندي» زنان در عرصه ي تفكر فلسفي، شايد بتواند جايگاه شايسته تري را بدانها بخشد. بخش نخست (تز)، يعني «زنان و سنت فلسفي»، تبيين و گزارش تاريخي مختصري از مطرودسازي و حذف زنان از اين كانون را به دست خواهد داد و بخش دوم (آنتي تز)، يعني «زنان و تفكر فلسفي»، با استفاده از تفاوت بين مفاهيم «فهم» و «خرد» از ديدگاه كانت و هگل و نيز با استفاده از روش «ديالكتيك» هگلي به اين استدلال مي پردازد كه آيا تفكر زنانه مي تواند تفكري بالذات فيلسوفانه باشد؟ تفكري كه شايد بتواند نويدبخش «يگانگي آرام و بي كم و كاستي» باشد – آنچنان كه هگل اذعان مي داشت و آنگاه «جهاني بي دغدغه، بي كم و كاست و بي هيچ اختلاف دروني»، كه شايد بتواند نتيجه ي چنين تفكري باشد، حاصل شدني؟ افزون بر اين، اين پرسش مطرح است كه آيا روش ديالكتيكي هگل مي تواند راهي براي نفي دوآليسم و سلسله مراتب ارزشي آن باشد كه تاكنون زنان را به حاشيه كشانده، ناديده انگاشته و حتي حذف كرده است؟ بخش پاياني (سنتز) نيز به بررسي اين امر مي پردازد كه چگونه شخصيت دوجنسيتي زنان و روش ديالكتيكي تفكر ايشان و در نتيجه خردمندي برآمده از آن مي تواند دوپاره گي هاي معاصر جنسيتي را در عرصه ي اجتماع يگانه كرده و در فرايند توسعه ي پايدار جامعه عهده دار نقشي مهم باشد.
الف) زنان و سنت فلسفي
بي شك سنت فلسفي، از افلاطون گرفته تا كانت و حتي پيش از افلاطون (فيثاغورس) و پس از كانت (هگل)، سنتي زن ستيز بوده است؛ زن ستيزي يي مرسوم و متداول كه همچون ميراثي از پيشينيان براي آيندگان به وديعه نهاده شده است. اگر از فلسفه ي باستان آغاز و سراسر سنت و تاريخ فلسفه را نگاهي كنيم، به طور كلي درمي يابيم كه «مردان»، «فرهنگ»، «ذهن»، و «عقل» را بر «زنان»، «طبيعت»، «جسم»، و «احساس» برتري داده شده اند. از عصر پيش سقراطي تاكنون، تفكر سلسله مراتبي (hierarchy) ارزش ها، يعني اين فرض كه تفاوت و تضاد چنين سلسله مراتبي را تبديل به ميزان و معياري (norm) در فلسفه كرده، اساس بسياري از تحقيقات فلسفي بوده است. براي مثال. به تصور فيثاغوريان، جهان آميزه يي بود از اصول مرتبط با صورت متعين كه از نظر آنها خوب بود و اصول ديگري كه آنها را با صورت نداشتن يا چيزهاي نامحدود، نامنظم يا بي نظم، مرتبط مي دانستند و بد يا پست مي شمردند. فيثاغوريان جدولي را تنظيم كرده بودند كه اساس آن بر تفاوت بين اعداد فرد و زوج مبتني بود و يك طرف اين جدول بر طرف ديگر برتري داشت و علت آن برتري هم در رابطه يي بود كه با تضاد بين صورت و بي صورتي يا همان تمايز صورت و ماده نشان داده مي شد كه از اصول اوليه ي تفكر فيثاغوريان بود. اين جدول حاوي ده قسم اضداد بود: فرد/ زوج، محدود/ نامحدود، واحد/ كثير، راست/ چپ، سكون/ حركت، مستقيم/ منحني، روشن/ تاريك، خوب/ بد، مربع/ مستطيل، و بالاخره مرد/ زن. يعني بدين ترتيب، هر چيز خوب، خير، پسنديده و نيكو با مردان در يك طرف قرار مي گرفت و هر آنچه بد، شر و ناپسند بود با زنان در سوي ديگر. همين نگاه سلسله مراتبي و عمودي (vertical) بعدها نيز در آراي سقراط، افلاطون، ارسطو، آكويناس و... تكرار شد و در دكارت به اوج خود رسيد؛ آنچنانكه تبديل به مقياسي (criterion) در فلسفه و در عين حال منجر به اشتقاق و دوپاره گي يي (dichotomy) در آن و در نهايت رسوب كردن تفكري از بنيان دوآليستي در سنت و تفكر فلسفي شد؛ دوگانگي يي كه هنوز هم فلسفه از آن رهايي كامل نيافته است. بدين سان، سنت ما – چه به طور صريح و چه از طريق تصاوير و استعارات – به ما مي گويد كه فلسفه في حد ذاته و ملاك ها و معيارهايش، همچون عقلانيت و ابژكتيويته، هميشه هر آن چيزي را كه همراه با زنان و زنانگي بوده، حذف كرده و كنار گذاشته و حتي براي آنها هويتي مردانه قائل شده؛ يا دست كم، «جنسيت» را با معيارهاي اصلي خود همراه ساخته است. تاكنون سنت فلسفي با استفاده از دو ابزار «انحصارطلبي/ مطرودسازي» (exclusion) و «عيني نگري/ ابژه سازي» (objectification)، در طول تاريخ به اين استدلال پرداخته است كه فلسفه و فلسفه ورزي قلمرويي به تمام معني مردانه است، قلمرويي كه زنان به واسطه ي داشتن ويژگي ها و صفاتي فرومايه و حقيرانه – كه آن ويژگي ها را نيز خود فيلسوفان مرد تعريف كرده و خاص جنس زن دانسته اند – قادر به ورود و حضور در اين عرصه نيستند. اما اين نكته را نيز فراموش نكنيم كه اگر مردان در طول تاريخ فلسفه را محدود كرده اند، اين امر به معناي محدود بودن خود فلسفه و تفكر فلسفي نيست.
ب) زنان و تفكر فلسفي
اگر همچون كانت فلسفه را «آموختن انديشيدن و نه آموختن انديشه ها» بدانيم و اگر همچون هگل روش درست در تفكر فلسفي را روشي بدانيم كه حقيقت و ضدحقيقت، درست و نادرست و خوب و بد همه را در نظر بگيرد، بدين معنا مي توان گفت كه زنان همواره در متن فلسفه و تفكر فلسفي حضور داشته اند. ديالكتيك «خدايگان و بنده»ي هگل به ما مي آموزد كه چگونه بنده به اين دليل كه بايد هم به شناسايي خدايگان و هم به شناسايي خويش پردازد و در واقع هم چشم اندازهاي خدايگان و هم چشم اندازهاي خودش را داشته باشد، مي تواند همواره دو حوزه ي مختلف را با يكديگر تلفيق كند. سيمون دوبووار كه براي اولين بار در كتاب جنس دوم خود، براي نشان دادن رابطه ي بين مرد و زن از ديالكتيك خدايگان و بنده ي هگل استفاده كرد، اظهار داشت كه اگرچه زن به راستي بنده ي مرد نيست، با وجود اين، حدود آگاهي و بصيرت و بينش اش همواره همچون يك برده قلمداد شده و در طول تاريخ، زن نه در راستاي برابري با مرد زيسته و نه برابر با او تشخيص داده و به رسميت شناخته شده است. هر چند كه برخي استفاده از چنين مدلي را براي نشان دادن رابطه ي بين مرد و زن درست نمي دانند و معتقدند كه ديالكتيك خدايگان و بنده ي هگل، ديالكتيكي است كه فقط بين «مردان» صورت مي گيرد و اساساَ «زنان» و «بردگان» را نمي توان در يك رديف قرار داد؛ چرا كه با اين كار در عمل قول به بردگي زنان را پذيرفته ايم و حال آنكه در فلسفه ي هگل «زن» و «برده» هر يك ارتباطات بسيار متفاوتي را با «زندگي»، «مرگ»، و «كار» دارند؛ با وجود اين، به نظر مي رسد كه زنان همواره با استفاده از تفكري ديالكتيكي كه معتقد به جمع اضداد و تلفيق چندگانگي هاست، توانسته اند زيستي خرمندانه داشته باشند، حال آنكه اغلب مردان بيش تر در عرصه ي تفكري علمي و استنتاجي باقي مانده اند. شايد بتوان اين امر را با تفاوتي كه كانت و هگل ميان «فاهمه» و «خرد» مي گذارند و روشي را كه به ترتيب براي هر يك برمي شمرند، يعني روش «تحليلي» و «تركيبي» يا «ديالكتيكي»، نشان داد. موضوع فاهمه، همچنان كه كانت مي گويد «گوناگوني نگرش هاي حسي» است، حال آنكه موضوع خرد «يگانگي و هدايت فهم به سوي وحدت بيشتر» است. فاهمه امور متكثر را شناسايي مي كند اما نمي تواند وحدت و انسجامي را ميان آنها قائل شود و اين كار خرد است كه مي تواند اين تكثرات را نظم و وحدت بخشد و منسجم سازد. بدين ترتيب، اگر بپذيريم كه زنان همواره خواسته يا ناخواسته ديالكتيكي و در نتيجه خردمندانه انديشيده اند، مي توانيم گفت كه آنان به روش درست در تفكر فلسفي دست يافته و همواره فيلسوفانه انديشيده اند. افزون بر اين، به نظر مي رسد كه روش ديالكتيكي هگل مي تواند به حل دوآليسم و تفكر ثنويت گراي آن منجر شود، ويژگي يي كه مي توان گفت زنان بيشتر داراي آن اند. در واقع، پديدارشناسي روح هگل، سعي در به چالش كشاندن جفت هاي متناقض دارد؛ يعني همان دوآليسمي كه بين ذهن و ماده، كلي و جزئي، تاريخ و طبيعت، سوژه و ابژه، خود و ديگري، و بالاخره مرد و زن وجود دارد. روش درست انديشيدن فلسفي يعني تفكر ديالكتيكي مي تواند به رفع دوآليسمي بيانجامد كه اساس فلسفه ي سنتي را شكل داده است. از همين رو است كه برخي بر اين باورند كه برخورد مرد و زن نه همچون نبردي است كه بين خدايگان و بنده صورت مي گيرد كه در آنجا خدايگان و بنده هر يك موجوديتي متفاوت و نابرابرند، بلكه ازدواج و وصلتي است ميان مرد و زن و اين وحدت و يكپارچگي بسيار دور است از جنگ ميان جنس ها. اين بدان معنا است كه وحدت مرد و زن در اين مرحله مي تواند سبب پيشرفت و توسعه ي هر چه بيشتر انسان و جامعه ي انساني شود.
ج) ضرورت فلسفي حضور و مشاركت زنان در جامعه
فلسفه بايد در خدمت دگرگون ساختن آيين كار جامعه ي بشري باشد؛ دست كم اين همان چيزي است كه فيلسوف – جامعه شناسان معاصر در پي آن اند. امروزه ديگر روشن انديشان جوامع نمي توانند از كشاكش واقعيات اجتماعي به آرامش «برج عاج» فلسفه پناه برند. فلسفه ناگزير به ورود در جريان زندگي است و نمي تواند در عرصه ي تأملات نظري صرف باقي بماند. از آنجا كه بخشي از زندگي انديشيده ي اجتماعي زنان متأثر از آراي فلسفي است ... تدقيق در آنها مي تواند راهگشاي تكوين جامعه يي انساني مركب از زنان و مرداني باشد كه با تمرين تعميم تجربيات جهاني به شرايط زندگي خود تا رهايي از محدوديت هاي ناخواسته ي تاريخي – اجتماعي گام برمي دارند و طغيان هاي هيجاني را با جنبشي انديشيده به سوي برابري و آزادي انساني به پيش مي رانند. براي مثال، برخورد ديالكتيكي با شرايط زندگي در اين پرتو از يك سو زنان را از يوغ انديشه هاي وحدت گرا و در نتيجه وابسته ساز به مردان و نظام مردسالاري مي رهاند و از طرفي با تقويت خودشناسي زنانه حضور «جنس دوم» را در عرصه ي مناسبات اجتماعي تقويت مي كند. از منظري فلسفي – همچنان كه گذشت – ذهن فهيم مردانه وحدت اضداد را ناممكن مي انگارد و به چندگانگي يا دست كم دوگانگي آن معتقد است. در مقابل، ذهن خردمند زنانه معتقد به يگانگي و وحدت اضداد است و مي تواند چندپاره گي و گسست ها را انسجام بخشيده و آنها را تحت مقوله يي كلي وحدت و نظم بخشد. از همين رو است كه حضور فلسفي – اجتماعي زنان در عرصه هاي متفاوت جامعه مي تواند به حل چندگانگي ها و تناقضات برآمده از نگاه يكسويه ي فاهمه ي مردانه برآيد. بنابراين، در حالي كه فهم به درك حقيقت كامل نمي رسد، خرد به درك پيوند و يكساني جدايي ها و نايكساني ها نائل مي آيد. فهم وظيفه ي مهمي دارد، ولي چنين مي انگارد كه همه ي حقيقت را مي يابد و لذا اين خودفريبي او را شايسته ي اصلاح توسط خرد مي سازد. ذهن خردمند اما در اين ميان نمودار بازگشت برابري جنسيتي به واسطه ي ضرورت مشاركت اجتماعي زنان و مردان در نظام اجتماعي است. وحدت ناشي از اين جامعيت ضدين اما در كنار تفكيك پذيري ثغور شخصيتي زنان و مردان باقي مي ماند و بنابراين وجود وابسته ي زن و مرد به طور مكمل، ولي در حدودي مشخصاً كاركردي، ساخت توسعه ي اجتماعي را رقم مي زند. بدين سان، شايد بتوان دريافت كه تفكر خردمندانه ي زنانه، تفكري كل نگر است كه مي تواند به چندگونگي هاي مختلف در عرصه ي اجتماع پايان دهد و در نتيجه نويدبخش جامعه يي يكپارچه و منسجم باشد.