۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

عقدة هلوئيز (Héloïse Complex)

داستان از آنجا آغاز مي شود كه شخصي به نام فولبر (Fulbert) برادرزادة خود را، كه دختر جوان و باهوش و استعدادي به نام هلوئيز بود، براي تعليم و يادگيري فلسفه و منطق نزد فيلسوف شهير آن زمان، يعني پي ير آبلار (Peter Abelard [1079-1142])، فرستاد. كمي بعد آن دو دلباختة يكديگر شدند و آبلار خود بعدها چنين اعتراف كرد كه آنها در طول ساعات آموزش درسي به جاي مطالعة منطق بيش تر به سرودن و خواندن اشعار عاشقانه مي پرداختند. مدتي گذشت و هلوئيز باردار شد. آبلار وي را بدون اجازة عمويش به خانة خود در بريتاني (Brittany) – شهري در شمال فرانسه – برد و هلوئيز در آنجا فرزند پسر خود را كه نام او را اسطرلاب (Astrolabe) گذاشتند به دنيا آورد. فولبر از شنيدن چنين اخباري به شدت خشمگين شد و آبلار به خاطر صلح و دوستي دوباره با او، با هلوئيز ازدواج كرد و مجدداً به پاريس بازگشتند، جايي كه هلوئيز بتواند با عمويش زندگي كند. اما ازدواج آبلار، به دليل موقعيت شغلي او كه مي خواست كشيش صاحب مقامي شود، مي بايست پنهان و مخفي نگه داشته مي شد. اما فولبر اين خبر را، با اين مضمون كه آبلار هلوئيز را به دير و صومعه اي فراري داده، به همه جا پخش كرد. هرچند اين كار هم خشم فولبر را فروننشاند و او تصميم گرفت تا آدم كشي را سراغ آبلار بفرستد تا او را – نه اينكه بكشد – بلكه اخته و عقيم سازد. در نتيجه، آبلار پس از بهبودي كار و تحصيل خويش را از سر گرفت و وارد صومعة سن دنيس شد، و هلوئيز باقي عمر خود را همچون راهبه و تاركة دنيايي در خلوت و انزوا گذراند. اما پس از اين دوران بود كه زندگي فكري هر دوي آنها بسيار پرثمر شد. اگرچه هلوئيز در انديشه و تفكر خود براي هميشه فدايي و سرسپردة فلسفة آبلار باقي ماند. چنين زوج هاي استاد و شاگردي كه در عين حال عاشق و معشوق يكديگر بودند در فلسفه كم نيست. براي مثال، ديوژن لائرتيوسي و هيپارشيا، دكارت و اليزابت، روسو و مادام دواستل، نيچه و لو سالومه، هايدگر و هانا آرنت، و سارتر و سيمون دوبووار. مسئله اي كه در اين ميان مطرح است، چيزي است كه ميشله لودوف، نظريه پرداز و نويسندة فرانسوي، از آن با نام «عقدة هلوئيز» نام مي برد، يعني آنچه سبب مي شود شاگرد (زن) كه نقش معشوقه را نيز بازي مي كند، در افكار و انديشه هايش وابسته به تفكرات استاد (مرد) خود شود. البته فلسفة تحصلي آگوست كنت به ما مي آموزد كه از آنچه فيلسوفان [مرد] براي ما فراهم ساخته اند بايد استفاده كرد، همچنان كه ديگر فيلسوفان مرد نيز ميراث دار انديشة پيشينيان خود بوده اند. اما وقتي كه اين خلف يك زن باشد، قضيه طور ديگري مي شود. در واقع مي توان گفت كه رابطة زنان با فلسفه با عشق و دلباختگي ايشان به يك مرد [فيلسوف]، و در همان حوزه و حيطة مشابه فكري، بوده كه شكل گرفته و به وجود آمده است. همين امر سبب مي شود تا رابطة زنان با فلسفه شكل خاص و متفاوتي به خود بگيرد. چرا كه نتيجة چنين ارتباطي اين است كه زنان ِ فلسفه ورز به فلسفه به معني عام كلمه هرگز دست نيافته اند بلكه فقط توانسته اند به يك فلسفة خاص و مشخصي نائل گردند. اما قضيه براي مرد فيلسوف عاشق چنين نيست، زيرا عشق فقط يك اپيزود از زندگي مردان است در حالي كه تمام داستان زندگي زن هاست! به عقيدة لودوف، در طي تاريخ ارتباط زنان با فلسفه تنها از طريق مردان بوده است، آن هم به عنوان شاگرد و معشوقة همزمان. پس زنان اغلب سرسپرده و مريد فيلسوفان بزرگ مرد بوده اند و به طور مستقل نينديشيده اند. در واقع، نشانة مرد فيلسوف بيش از هر چيز اين بوده كه متفكري مستقل و خلاق است كه ديگران به او اقتدا مي كنند. مردان فيلسوفي هم كه به طور كامل چنين نبوده اند، اغلب زني را در كنار خود داشته اند كه «كمبود هستي شناختي» فيلسوف مرد را ارضا مي كرده است. لودوف به ويژه به دو بووار اشاره مي كند و كل تفكر او را زير ساية چتر اگزيستانسياليستي سارتر مي بيند، هرچند وي به اين نكته نيز اذعان مي دارد كه اگرچه دوبووار با اگزيستانسياليسم سارتر آغاز كرد اما به آنجا رسيد كه در نهايت با صدا و كلام خويش سخن گفت، و در يك كلمه «ديگر سرسپرده نبود»! چيزي كه مي توان آن را دست كم در لو سالومه و هانا آرنت نيز به خوبي مشاهده كرد.