۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

«مصائب فلسفه» يا «به چه كار مي آيند فيلسوفان در زمانة عسرت؟»

«تقاضاهايي كه فلسفه در اين زمانة تنگي و نياز بايد پاسخگوي آنها باشد، بزرگ تر از هر زمان ديگر است، حمله به فلسفه شديدتر و [البته] فيلسوفان ضعيف تر. چرا فيلسوف ناتوان از انجام دادن كاري است[؟] چون هيچ فرهنگ مستحكمي وجود ندارد[:] فيلسوف به مثابه زاهد گوشه نشين. براي شروع بايد گفت: علائم زوال آموزش در همه جا مشهود است، نابودي و اضمحلال كامل: عجله، فروكش كردن ايمان، تخاصمات ملي، تجزيه و فروپاشي علم، فرومايگي ِ اقتصاد ِ پول و لذت ِ طبقات فرهيخته، فقدان عشق و شكوه و وقار. اين نكته برايم روشن و روشن تر مي شود كه طبقات تحصيل كرده از هر جهت بخشي از اين جريان اند. آنها روز به روز بي فكرتر و بي احساس تر مي شوند. همه چيز، از هنر گرفته تا علم، در خدمت توحشي است كه در پيش روست. بايد به چه چيز توسل جوييم؟ سيل عظيم توحش پشت ديوار ماست: زيرا ما به واقع فاقد هر وسيله اي براي دفاع از خود و جملگي بخشي از اين جريان هستيم. چه بايد كرد؟ تلاش براي هشدار دادن به قدرت هاي واقعاً موجود، تلاش براي پيوستن به آنها و غلبه يافتن بر آن اقشاري كه منشأ خطر توحش اند، تا وقت باقي است. اما هر گونه اتحاد با «تحصيل كردگان» مردود است. اين [طبقه] بزرگ ترين دشمن است، زيرا مانع كار پزشك و منكر وجود بيماري مي شود ... اكنون وقت آن رسيده كه چيزي نو كشف شود، چه در غير اين صورت آدمي بايد دوباره و دوباره به درون همان حلقة قديمي فرواقتد. منظرة پيش روي ما دشتي از يخ در هوايي گرم است: همه جا يخ شكسته مي شود – كثيف، بي فروغ، پر از چاله هاي آب، خطرناك. يگانه چيزي كه بايد بر ضدش اعتراض كنيم پزشكان بد، بي فكر، و بي دست و پاست (و البته بيش تر اشخاص تحصيل كرده همين وضع را دارند) ... [تأثير فيلسوفان و اثرات فرهنگي فلسفه چيست؟] تا زماني كه فيلسوفان شهامت آن را نداشته باشند كه رژيم غذايي سراپا دگرگون گشته را جويا شوند، و در رفتار و كردار خود آن را به معرض تماشا گذارند، هيچ تأثيري بر جا نخواهند گذاشت ... دولت طالب آن است كه آدمي در لحظه زندگي كند [و] مهم ترين ويژگي حكمت و خرد آن است كه آدميان را از تسليم شدن به حكومت لحظه باز مي دارد. از اين رو، فاقد «ارزش روزنامه اي» است. هدف حكمت آن است كه آدميان را قادر سازد تا با استقامتي برابر با همة ضربات تقدير روبه رو شوند، تا آدمي را براي همة ادوار مسلح سازد. ماهيت آن چندان ملي نيست ... فلسفه چه تأثيري بر فيلسوفان نهاده است؟ آنان دقيقاً به مانند ساير محققان، حتي به مانند سياستمداران، زندگي مي كنند. آنان به واسطة شكل خاصي از زندگي از ديگران متمايز نمي شوند. فقط براي پول درس مي دهند. آيا اين زندگي مردان حكيم است؟ كل قضيه صرفاً در علم خلاصه مي شود. آنان به منزلة مجري و عمله به كار و حرفة خويش مي نگرند. فيلسوف بودن راحت و آسان است، زيرا هيچ كس چيزي از فلاسفه طلب نمي كند. آنان خود را با تاج هاي افتخار سرگرم مي كنند. سقراط احتمالاً [به اين خاطر] اصرار مي ورزيد كه بايد مجدداً فلسفه را به سطح انسان پايين كشيد. [امروزه] يا هيچ نوع فلسفة مردمي در كار نيست، يا اگر هست از نوع تماماً بد است. فيلسوفان امروزي همة رذايل عصر حاضر، و بيش از همه شتابزدگي آن را، از خود بروز مي دهند و با سرعت به سوي نوشتن هجوم مي برند. آنان، حتي وقتي بسيار جوان اند، از درس دادن خجالت نمي كشند ... فلسفه، به ويژه از زماني كه به رشته اي تاريخي بدل شده، بي ضرر بودن و در نتيجه دوام خويش را تضمين كرده است ... تبديل فلسفه به علم به صورتي تام و تمام يعني دست شستن از اميد: « فلسفه اي كه هيچ گاه به كسي آسيبي نرسانده است»! ... بدين سان، كار فلسفه تمام است؛ زيرا هيچ چيز غير قابل تحمل تر از چنين مرزباناني نيست كه خود هيچ نمي دانند مگر «جلوتر نرويد!»، «نبايد به آنجا رفت!»، «اين شخص راه خود را گم كرده است»، «ما هيچ چيز را با يقين مطلق نمي شناسيم!» و غيره. اين خاك سراپا خشك و بي حاصل است. ولي در اين صورت آيا كار فلسفه به راستي تمام است؟ ... آيا فلسفه مي تواند به مثابه بنياني براي فرهنگ عمل كند؟ آري، ولي اكنون ديگر نه. تفكر ِ بيش از حد فاقد اثر است. فلسفه اينك بيش از حد ناب و لبه تيز است. آدمي ديگر نمي تواند بدان اتكا كند. در واقع فلسفه اجازه داده است تا به درون جريان آموزش مدرن كشيده شود. [اما] مهار اين آموزش به هيچ وجه در اختيار فلسفه نيست. در بهترين موارد، فلسفه به علم بدل گشته است. در اين ضمن چاره اي نمي بينم ... هر آن كس كه نمي خواهد در متن اين تناقض زندگي كند، بايد براي تحقق يك فرهنگ بهبوديافته تر مبارزه كند». (فريدريش نيچه، «فلسفه در زمانة عسرت»، از آثار منتشرنشده، ترجمة مراد فرهادپور).