۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

دختران دشت، دختران انتظار

پيش از اين فكر مي كردم معضل ازدواج – به ويژه براي دختران – در شهرهاي بزرگ حادتر است. اما بنا بر گزارشي از دوستي پژوهشگر دريافتم كه اين معضل دامن گير شهرهاي كوچك و حتي روستاها شده است. علت عمدة اين امر را اغلب مهاجرت مردان آن شهرها و روستاها به شهرهاي بزرگ تر يا خارج از كشور دانسته اند. اين امر سبب شده است تا دختران آن ديار، كه معمولاً در آنجايي كه زندگي مي كنند براي هميشه ساكن مي مانند و كوچ و مهاجرت براي آنها فقط همراه با خانواده و به تبع آنان معنا دارد، بخت و اقبال خود را براي داشتن همسر و مرد ِ زندگي از دست بدهند. زندگي اين دختران (در واقع زندگي عشقي آنان) تمام شده محسوب مي شود و ديگر هيچ شانسي را براي داشتن زندگي احساسي و تجربة عواطف و تمايلات زنانه نخواهند داشت. آنان صرفاً مي توانند در قالب يك كارگرْ فعال باقي بمانند! و در اين ميان روح و جسم اشان رفته رفته تمامي لطافت، ظرافت و زنانگي خود را از دست مي دهد و كم و بيش تبديل به يك مرد مي شود! پوست تف ديدة آنان كه زماني گلگون و شاداب بود، اكنون در زير تيغ باد و آفتاب تيره و زمخت مي شود، آنچنان كه گويي هرگز دست نوازشگري آن را لمس نخواهد كرد! لب هاي خشكيده اشان كه زماني سرخ و خندان بود، گويي هميشه در عطش و تشنگي ِ بوسه اي مستي آور در خواهد ماند! و اندام سرد و تكيده اشان در حسرت آغوشي گرم تكيده تر و سردتر مي شود! ... دختران باكره اي كه يائسه مي شوند بي آنكه هرگز سينه هاشان از عطر مردي سنگين شده باشد! ... آه! اي دختران دشت، دختران انتظار، دختران تشويش و شب هاي بي قرار!...