۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

بر باد رفته!

روشنايي هنوز
بر كهنه ديوار آخرين خانه
تنها نقشي از ماندن

مي زند بر كاهگل
بوي نم و ماندگي

سنگيني مي كند
و نفس ها

به شماره اند
در قفس هاي تنگ سينه ها
فرسوده و خسته

با پاهايي بي رمق
از پرسه هاي بيهوده
دستاني خالي
در صف هاي طويل نان
زندگي از اين نوع را
خمير خمير

فرو مي دهند با آب
سفره هاشان را

مي گسترانند
آبي است و خال خالي
باراني تند

باريده است بر شالي
و آنجا گِل را
سبد سبد

درو مي كنند
با شكم هاشان كه پُر شده است از نور
دست و پاي بي خودي مي زند
شب را ساعتي است كه آمده
با دستاني خالي و شكم هايي مملو از نور
شب را به مقابله رفتن؟!
دورترها

پي سوزي مي افروختند
و شمعي
و خيره مي شدند و مي كاويدند
تا چشمان شان را سويي بود
سياهي را
گردسوزي داشت

مش رحيم ميراب
و آب را چه جاري
ترس شان نبود
كه مادربزرگ را
حكايتي بود هر شب بر زبان
كه مي راند
نه از رستم دستان
كه از دشت هاي باردار
كه از شير
حكايت اش از عطر عشق لبريزشان مي كرد مادام
نه حكايت اش
كه زندگي
آن جرياني كه در حكايت اش مي ريخت.
و چگونه بود؟!
و چگونه است؟!
گوش هايش هر پچ پچي را فريادي مي كند
كه مُهر سكوت مي زند لب ها را

سياهي
مي برد نور را
تا پسين پستوي تودرتوي آن خانه
آن خانه كه بندبندش آهن است و سنگ
نور را بس است!
روزنه اي تنها
و مي يابد!