۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سهشنبه
اضطراب، هرزگي، و هنر
اغلب «نفرت» را آن روي ديگر «عشق» دانسته اند، اما شايد بتوان زوج و همراه مخالف ديگر عشق را «شهوت» ناميد، البته شهوتي كه در مورد انسان گاه كاملاً همراه با «قباحت» و «هرزگي» مي شود. اين دو نه در راستاي يكديگر و به موازات هم به پيش مي روند، بلكه همچون دو خط عمود بر هم مي توانند يكديگر را قطع كنند. در واقع مي توان براي عشق محوري عمودي ترسيم كرد كه روي به بالا دارد و براي شهوت محوري افقي كه در سطح و زمين باقي مي ماند. آنچه عشق در صدد تقويت آن است «خواست زندگي» است، خواست آرامش و تعالي، و آنچه شهوت و هرزگي در پي آن مي گردد «خواست مرگ» است، خواست وحشت و تباهي – كه اگرچه اغلب ناآگاهانه دنبال مي شود، اما گاه نيز مي تواند كاملاً آگاهانه خواسته و طلب شود. بنا بر ديدگاه هاي ژرژ باتاي، فيلسوف معاصر فرانسوي، اين تنها گياهان هستند كه تمايل به رشد و زندگي در جهت محور عمودي را دارند، در حالي كه حيوانات همگي در راستاي محور افقي ِ زندگي حركت مي كنند، هرچند سعي دارند خود را بالا بكشند و از اين رو نوعي حالت عمودي و ايستاده به خود مي گيرند. البته در اين ميان «انسان» تنها «حيوان»ي است كه توانسته كاملاً حالتي عمودي به ظاهر خويش بدهد. به عبارت ديگر، انسان خواهان عشق و خواستار زندگي است، خواستار بالا رفتن از پله هاي نردباني كه روي به سوي آسمان ها دارد! پس چرا بارها و بارها از اين پلكان پايين مي آيد و بر روي زمين دراز مي افتد؟ اگر انسان خواستار آن سرشت لايزالي است كه حاضر است والاترين سرشت ها را قرباني آن سازد، يعني «خواست زندگي»، پس چرا اغلب آن را «نفي» مي كند و خواهان مرگ و نيستي و نابودي مي شود؟! چرا اغلب انسان تمام خواست و توان خود را هرز مي دهد؟! آنچه انسان را به سوي اين «خواست ِ نفي شده» سوق مي دهد چيست؟! به نظر مي رسد بايد در مفهوم «اضطراب» جست و جو كرد. عشق اضطراب زاست، با خود تشويش و نگراني به ارمغان مي آورد، «ترس و لرز» دارد، اضطرابي است كه هم مي تواند انسان را به سوي هرزگي سوق دهد و هم به «هنر» رهنمون شود. تاريخ نشان مي دهد كه هنر همواره پاسخ به وحشت و اضطرابي است كه هميشه همراه انسان هاي عاشق بوده است، اضطرابي كه از فروغلتيدن در قباحت و هرزگي درگذشته و در آغوش هنر آرام گرفته است. اينچنين است كه «هرزگان» و «هنرمندان» مي توانستند به جاي هم باشند!